ماندگار شدن و ...
بعد از ٤ماه تلاش و دوندگی مثل این که قرار نیست از این شهر خاموش رها بشیم . شهر خاموش با آدمهای تنگ نظر با طبیعت زیبای وصف نشدنی که حتی زیبائیهاش هم دیگه نمی تونه ما را راضی کنه . نفرت از تمام مردم این سرزمین در وجودم موج می زنه .تبدیل شدم به آدمی که برخلاف میل ذاتی دیگه آدمها را دوست ندارم .مثل پرنده ای که در قفسی گیر کرده و نمی تونه پرواز کنه با یه شخصیت له شده ، بیمارشدم و افسرده . دوست ندارم با این حالم بنویسم ولی شاید اگه بنویسم راحت بشم .در خانه الکی می خندم و به کاردستی درست کردن و بازی با آرشیدا می گذرونم ولی کودکم هم می دونه که من نمی خندم و همش میگه مامان چرا خندت اخمیه ....دوست دارم برگردم... چندین ساله که فراموش شدم و فراموش کردم ...
نویسنده :
مامان آرشیدا
12:52